زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد:
وسط کوچه ناگهان دیدم
زنِ همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلتیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلاً این صحنه را... نمیدانم
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش، چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند با سختی
یاعلی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بیتفاوتِ ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبحِ فردا به مادرم گفتم:
گوش کن، این صدای روضة کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانهای مشکیست
*
*
با خودم فکر میکنم حالا
کوچة ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی، فاطمیه نزدیک است...
"محمد رضا برقعی"
پ.ن: شهادت حضرت زهرا رو تسلیت میگیم و امیدوارم یه روزی اونقدر به درک و شعور برسیم و اونقدر خوب این وقایع برامون بازگو بشه که کسی فکر نکنه افسانه است...
این روزها انگار هوای شهر گرم تر شده است و جنب و جوش ها بیشتر. هر چه بیشتر پیش میروم به آنچه میخواهم بگویم نزدیک تر میشوم، انگار این روزها عینکی مد شده است ورای عینک بدبینی، عینکی که همه مان وجودش را انکار می کنیم ولی واقعیت این است که به چشم داریمش. البته این عینک مختص انتخابات نیست، ولی در این ایام گویا موثرتر عمل می کند.
همه فریاد می زنیم که ما حامی این کاندیداییم چون... و دلایلی می آوریم که هیچ کس جز ما و سایر طرفداران آن شخص باور نمی کنند حقیقت داشته باشد. راستی چرا چنین است؟! آیا حق معنایی دوگانه یا بعضا چندگانه یافته است؟! گمان نبرم چنین باشد، گویا مشکل را باید جای دیگری جست، ریشه دار تر از امروز و دیروز است. همه ما خودمان را ذی حق می دانیم که برای کشورمان اظهار نظر کنیم، ما نمیخواهیم همچون نسل قبل از خودمان فقط مطیع باشیم، ما نسل گفتمان و پرسمانیم، نسل گفتگوی تمدن ها، ولی انگار یادمان رفته است کمی منطق و انصاف را هم چاشنی این گفتمان کنیم.
ناراحت نشویم اگر به ما میگویند به جای انتقاد تخریب می کنیم، چون هنوز الفبای انتقاد را نمی دانیم، چه کسی قرار بوده است به ما بیاموزد؟! کسی که خود انتقاد بلد نیست؟!
ناراحت نشویم اگر کاندیداهای محترم عوام فریبی می کنند، چون ما برخلاف آن که فریاد میزنیم روشن فکریم از درون عوامیم. چرا که همه ما اطراف شعارهای عوامانه کاندیدای خود جمع شده ایم، بدون آنکه حرف هایش را ازدید منطق هم بالا و پایین کنیم.
یکی با وعده و وعیدهای مالی عوام فریبی می کند و دیگری با شعارهای زیبای روشن فکری، اولی که ظاهرا همه ما توانسته ایم وجه عوامیش را پیدا کنیم ولی دومی انگار همه مان را مثل کبک کرده است. شعارهایی که خیلی هایش اگر به قلب تاریخ رود چیزی خلاف و بعضا ضد آن بیرون می آید و خیلی هایش نیز فی النفسه از اختیارات دولت خارج است.
در منطق روشن فکری امروز تردد کاندیدای مورد قبول ما با پراید نشانه ساده زیستی و هزار عنوان زیبای دیگر است، ولی آن یکی اگر خواست ساده زیستی اش را دست مایه تبلیغات قرار دهد او یک متظاهر و عوام فریب است!
در منطق روشن فکری امروز شعارهای کاندیدای دیگر عوام فریبی است و سخنان کاندیدای ما عین صداقت و روشن فکری و هیچ انتقادی به آن پذیرفته نیست. بعضا هم اگر بپذیریم گذشته خلاف این را ثابت می کند در ادامه میگوییم تغییر موضع داده است! یا اصلا از ابتدا خودمان را راحت کرده و فریاد می زنیم دروغ محض است، جناح مقابل تخریب می کنند!
بیایید کمی کلاهمان را قاضی کنیم، اگر همین حرف ها را کاندیدای دیگری میزد چه میگفتیم یا بهتر بگویم چه میگفتند؟! غیر از این بود که این حرف صدر اخبار سایت های خبری شان میشد؟! چهار سال گذشت و هر خبری در بوق شد! ولی سوال من اینجاست چرا هشت سال پیش از آن هیچ کدامشان برای مصلحت کشور رگ گردنی نمی شدند!
این روزها فقط ریا میبینم و دوررویی و سیاست بازی که من اسمش را میگذارم
فضای کثیف انتخاباتی...
تاسف و دیگر هیچ!
پ.ن.1 : من از اوایل اصلاحات از سیاست زده شدم و دیگه هم اخبار را به طور جدی پی نگرفتم، این متن در واقع دل نوشته ای است برای خودم.
پ.ن.2: به هیچ عنوان سیاست دان و تاریخ دان خوبی نیستم، هر چه گذشت حاصل علم اندکم بود و بس...
پ.ن.3: در این سالها آموختم که درست است اطلاعات زیادی ندارم، ولی تا در درستی حرفی به یقین نرسیده ام از آن دفاع نکرده و جایی بازگو نکنم تا در صورت نادرست بودن حرف گروهی را به واسطه نادانی خود، قدمی به نادانی نزدیک نکنم.
تو پیاده رو راه میرم و غرق در افکار خودم هستم، سرم پایینه و حواسم به اطرافم نیست که صدای عابری رشته افکارم رو پاره میکنه. حتی از یادآوری حرفش هم حالم بهم میخوره.
آهان، یادم نبود اینجا خیابونه و من یه دخترم. باید حواسم باشه که کسی بهم تنه نزنه، جلوی چادرم باز نشه، افکارم خیلی در خوشی فرو نره که مبادا این افکار لبخندی رو به لبم بنشونه و دل عابری بلرزه. پس فکر کردن، لبخند زدن و کلیه اقداماتی از این قبیل ممنوع تا وقتی که به جای امنی برسم. پس راستای بینی محترم رو می گیرم و قدم هام رو دوتا یکی می کنم و به سرعت خودم رو از هیاهوی خیابون ها به کانون گرم خونه می رسونم و فارغ از همه دغدغه های بیرون احساس آرامش می کنم.
دنبال سرگرمیم، یه سرگرمی که من رو از خونه بیرون نکشونه، شاید میخوام آرامشم حفظ بشه. نت اولین گزینه ای است که تو ذهنم جرقه میزنه و...
احساس آرامش میکنم چون اینجا خیابون نیست، این بار غرق در دنیای خودم مشغول وب گردی میشم و گه گاه برای تنوع توییت می کنم و شاید هم چت و شرکت در بحثی در شبکه های اجتماعی. به این دنیا عادت کرده ام، انگار تمام متعلقات شخصیم در وب برایم حکم سنگ صبور رو پیدا کرده اند و شاید وسیله ای برای فرار از روزمره گی ها. دنیای مجازی بزرگتر از اون هست که تنها بمونی، دوستان زیادی پیدا می کنی که شاید هویت خیلی از اون ها نامعلوم یا مبهم باشه.
برای دوستان وبلاگی ام کامنت میذارم و گهگداری ریپلای یا شاید هم دایرکتی در توییتر و شبکه های اجتماعی وابستگی ام را به این دنیا بیشتر می کنه. با خوانندگان وبلاگم هم ارتباط برقرار می کنم و خلاصه غرق در این دنیا میشم با آرامش خاطر اینکه در محیط امن خانه ام.
خیلی از حضورم در این دنیا نگذشته که :
- من فلانی و اهل فلان جا (با کمی اطلاعات دیگه) هستم، از شما خوشم اومده و میخوام که با هم بیشتر آشنا بشیم!...
- در فلان جا دیدم که همشهری هستیم و ایمیل رو هم از همون جا برداشتم دلم میخواد ببینمت!...
- میشه تا پایان تحصیلم با هم باشیم؟!...
و موارد این چنینی که البته اینها بهترین و آبرومندانه ترین هاشون هست!
...
باهاش اینترتی آشنا شدم و چند باری هم برای جواب سوالم باهاش چت کردم امروز هم به عادت همیشه وقتی آن میشم سلامی می کنه، احساس می کنم امروز کمی با گذشته فرق کرده، عباراتی به کار میبره که سابقه نداشته، سعی می کنم به روی خودم نیارم بلکه خودش از رو بره ...
با خودم فکر می کنم چرا لحن صحبتش تغییر کرده؟! خودم رو برانداز می کنم و عباراتی رو که به کار برده ام. نه! اشتباهی در کار نیست مثل همیشه صحبت کردم، پس چرا امروز این طوری حرف میزنه؟! آهان! شاید چون من یه دخترم!
حالا من میمونم و دنیای مجازی که انگار آرامشم را اندکی به مخاطره انداخته است. با خودم فکر می کنم چرا؟! میگم ما دخترها با خودمون چه کردیم که هرکی از راه میرسه فکر میکنه با یه عزیزم گفتن و قربونت برم دل از کف میدیدم؟! آیا اصلا همه مشکل از ماست؟!
چرا آزادی و آرامش فکری من همیشه باید به خاطر ارضای نیاز یک جنس قوی به مخاطره بیفتد؟! همه این ها به خاطر اینکه من یه دخترم از جنس لطیف؟!
با شما هستم جناب! کمی فکر کن! تو آزادی و از آزادی خودت لذت میبری. میشه ازت خواهش کنم تو لذت خودت از من مایه نذاری و اجازه بدی من هم در آرامش خیال از زندگی خودم لذت ببرم.
پ.ن : گمونم نکنم نیازی باشه عذرخواهی کنم و بگم روی صحبتم با همه نبود...
مهدیس می دود طرف در؛
- خریدی بابا؟
بهزاد یک لحظه جلوی در خشکش میزند و نگاهی پر از التماس به من می اندازد. باز یادش رفته. یک هفته است همین ماجرا را داریم. می دوم جلو، کت بهزاد را میگیرم، سی دی را یواشکی از جیب پیش بندم در می آورم و توی جیب کت می چپانم و با اشاره نشانش می دهم. بعد کت را آویزان می کنم و می روم توی آشپزخانه. صدای پچ پچ شان می آید و خنده زیرزیرکی مهدیس. پاورچین می رود توی اتاقش.
بعد از شام بسته کادوپیچ شده ای می دهد دستم:
- تولدت مبارک مامانی!
و بوسه ای آب دار روی لپم می نشاند. کاغذ کادو را که باز می کنم، فریادی از شادی می کشم:
- وای تو از کجا می دونستی من این رو میخوام؟!
و سی دی را به سینه ام می چسبانم. چشم های مهدیس می درخشد.
- خوب دیگه. اون روز داشتی به بابا می گفتی شنیدم.
محکم بغلش می کنم. نگاهم به بهزاد می افتد. روزنامه را جلوی صورتش باز کرده و هم زمان فوتبال می بیند. مهدیس شاد و سرخوش می رود سراغ کارش. قلبم تیر می کشد. خیسی روی جلد سی دی را با پیش بندم پاک می کنم و به آشپزخانه برمی گردم.
- ضمیمه چاردیواری روزنامه جام جم (بدون دخل و تصرف)
پ.ن.1: کاش بعضی مردها متوجه میشدند زندگی فقط پول درآوردن، روزنامه خوندن، تماشای تلویزیون و کار با کامپیوتر نیست! :((
پ.ن.2: مثلا این پست بعد مدت ها مقدمه ای است برای شروع دوباره! :)
با مسیجای اداره اطلاعات قم از خواب پریدم.(اسمایلی فحش!) تلویزیون سخنرانی رحیم پور ازغدی رو پخش میکرد. میگفت: "واسه اینکه وارد عرصه هنر، معارف و ... بشید باید حداقل بیست سال مطالعه کنید!..." حالا شاید بیست سال یه کم بیشتر از یه کم سخت باشه(!) ولی کلا مطالعه چیز خوبیه! تو کشور ما که الحمدالله همه متخصص اند، تو همه زمینه ها، نیاز به مطالعه نیست!
این حرفش یاد حرف یه دوستی انداختم؛ چند وقت پیش یه جایی نوشته بود: "بعضی وقتا از حرفای این رحیم پور بدجوری لجم میگیره، میگه تو جریان جنگ فقط 200-300 هزار خانواده شرکت داشتند. لابد اینجوری با حساب یکی دو میلیون شهید که دادیم میشه خانواده ای سه چهار شهید!"
اولین چیزی که بعد خوندن این حرف به ذهنم رسید این بود که شاید منظور رحیم پور از خانواده های شرکت کننده کسانی بوده که مستقیم تو جریان جنگ بودند مثلا جنوبی ها.
چند روز بعد داشتم با یکی صحبت می کردم اتفاقی بحثمون کشیده شد به این سمت و این حرف رو براش نقل کردم، خندید و گفت: " یکی دو میلیون شهید؟!! بنیاد شهید کل شهدای انقلاب و جنگ رو حدود 500 هزار نفر اعلام کرده! بعد ادامه داد البته باید دید دقیقا چی گفته، شاید نقل کننده این حرف اشتباه برداشت کرده ..."
بعد از این جریان برای بار nام به این موضوع فکر کردم چرا ما عادت کردیم فقط نظر بدیم و کمتر فکر کنیم؟! چرا وقتی در یه موردی اطلاعات کامل نداریم اظهار فضل می کنیم و هم خودمون رو میندازیم تو چاه و هم دو تا بدتر از خودمون.
پ.ن: مخاطب اول همه حرفایی که نوشتم، خودم بودم، کاش حداقل خودم بتونم این عادت بد رو در وجودم از بین ببرم ...
پ.ن: نمی دونم چرا نوشتن تو اینجا اینقدر برام سخت شده، حرف زیاد دارم ولی انگار اینجا دیگه جاش نیست. ولی چون وبلاگم رو دوست دارم ترکش نمی کنم! :)