سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 پارسی بلاگ RSS پست الکترونیکی درباره من صفحه اصلی
[ و در باره کسانى که از جنگ در کنار او کناره جستند ، فرمود : ] حق را خوار کردند و باطل را یار نشدند . [نهج البلاغه]


تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی. «غیبت» به معنای «حاضر نبودن» تهمت ناروایی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح وشام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می خواهند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند و با تعجب می گویند:" که تو را پیش از این هم دیده اند." و راست می گویند، چرا که تو در میان مایی، زیرا امام مایی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله های دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
واینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله» در آستانه طلوعی دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم:

گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
 گاهی اگر در چاه - مانند پدر، آه- اندوه مادر را حکایت کرده باشی
گاهی اگر زیر درختان مدینه
 بعد از زیارت استراحت کرده باشی
گاهی اگر بعد از وضو مکثی کنی تا
 آینه ای را غرق حیرت کرده باشی
در سالهای سال دوری و صبوری
 چشم انتظازی را شفاعت کرده باشی
حتی اگر بی آنکه مشتاقان بدانند
 گاهی نماری را امامت کرده باشی
یا در لباس ناشناسی در شب قدر
 از خود حدیثی را روایت کرده باشی
یا در میان کوچه های سرد و تاریک
نان و پنیر و عشق قسمت کرده باشی
پس بوده ای و هستی و می آیی از راه
 تا حق دلها را رعایت کرده باشی
پس مردمک های نگاه ما عقیم اند
تو حاضری بی آنکه غیبت کرده باشی

 
همیشه شعبان که به نیمه میرسه دلم یه جوری میشه؛ یه حس خوب که انگار خیلی هم خوب نیست! ... هر کاری می کنم نمی تونم در موردش بنویسم، انگار کیبورد هم داره در برابرم مقاومت می کنه ... فقط برای نوشتن همین یک جمله دکمه ها هم به مددم میان: "اللهم عجل لولیک الفرج"

توضیح.نوشت1: نوشته اول پستم قسمتی از روزنامه کیهانه که هر شب جمعه چاپ میشه، هر شب جمعه با همین جملات تکراری، همیشه دوست دارم بخونمش نه برای شعر جدیدی که ادامش نوشته شده، برای یادآوری همین جملات تکراری ...
توضیح.نوشت2: شعر این پست یکی از شعراییه که در دیدار شاعران با رهبر خونده شد، متاسفانه بازم اسم شاعر رو نمی دونم فقط یادمه یه خانم جوون بود.
پ.ن: اول عیدتون مبارک! دوم، در مورد قالب جدید نظر نمیدید؟! حس می کنم یه مشکلی داره، ولی نمی دونم چی؟ فقط می دونم راضیم نمی کنه. شما بگید مشکلش چیه...



تسنیم | یکشنبه 87 مرداد 27 | 1:57 صبح | نظرات []

فردا روز جوونه یعنی روز من! از این روز فقط همین رو می دونم. نه می دونم چرا این روز شده روز جوون و نه می دونم جوون یعنی چی؟ فقط می دونم فردا اتفاقا(!) تولد حضرت علی اکبر هم هست؛ همونی که روزای عاشورا خیلی اسمش تکرار میشه، همونی که بعضی وقتا به خاطرش گوشه چشمم تر شده، همونی که میگن جوون بوده، رشید بوده، زیبا بوده، شبیه ترین به پیامبر بوده، دوست داشتنی بوده و... شاید به خاطر همین چیزاست که عمر خیلی کوتاهی داشته...
 راستی گمونم سنش حدودای 30 بوده و این یعنی ما هنوز تا پایان جوونی راه داریم...
 دیگه نمی دونم چی بگم؟! فقط اینکه، به منم میگن جوون! بهم میگن آینده ساز ولی با این وجود خیلی ها معتقدن من با نسل قبل از خودم خیلی فرق می کنم، به قول معروف میگن جوونم بود، جوونای قدیم!! ولی با همه اینا من جوونم و پر انرژی و دوست دارم مثل خودم باشم، از نسل خودم و جوون بمونم، اونقدر جوون بمونم تا یه صبح جمعه ...

سازمان ملی جوانان(!) به مناسبت روز جوون یه پیام تبریک تو روزنامه چاپ کرده بود - بزرگ، حدود یه چهارم صفحه- نوشته بود:
" روز جوان، یک سبد گفتگوی دوستانه هدیه به فرزندانمان ."
 فکر کردم کاش می نوشت گفتگوی واقع گرایانه، گفتگوی... کاش می شد!

پ.ن: راستی امشب به زور خودمون رو مهمون آقای پدر کردیم! از قدیم گفتن هر کی جوون داره پای لرزشم میشینه!! پیشنهاد می کنم شما هم بیکار نمونید، خوش می گذره...

پس نوشت: راستی قراره چند روزه دیگه اینجا یه تغییرایی بکنه، یعنی دقیق تر بگم روز نیمه شعبان. بهم سر بزنید! یادتون نره ها...



تسنیم | سه شنبه 87 مرداد 22 | 11:5 عصر | نظرات []

سلام

مشغول وبگردی بودم اونم وسط یه عالمه نوشته که شاید بعضی هاش داشت خاک می خورد، یه دفعه دلم هوای نوشتن کرد؛ حرفی برای گفتن نداشتم ولی...
حتی وقتی یاد اذیت کردنهای پارسی بلاگ موقع پست مطلب هم افتادم، دلم نخواست بی خیال نوشتن بشم(مثل خیلی دفعات دیگه!)، حتی یاد کامنت مطلب پایینی هم افتادم، ولی بازم دلم خواست بنویسم. اصلا شاید به خاطر همین کامنت پایینی بوده که چند روزه تو فکرم؛ اصلا مهم نیست که کی این کامنت رو گذاشته یا حتی مهم نیست که منظورم رو هم اشتباه گرفته، مهم اینه که این حرف رو زده حتی مهم هم نیست که جراتش رو پنهان کرده ورای اسمش(......................) اصلا به جملات بعدیش هم کاری ندارم، فقط جمله اولشه که ذهنم رو مشغول کرده "همچین تحفه ای نیستی که..." که چی؟! حتی مهم نیست که اون دنباله حرفش نوشته، که... ولی من چند روزه دارم به که های مختلفی که میشه توی این سه نقطه گذاشت فکر می کنم، تا حالا یه دنیا جمله به جاش گذاشتم با یه علامت سوال(؟) و بعد خودم گفتم راست میگه: من همچین تحفه ای نیستم که...

حتی بازم تفکرات آرمانیم گل کرده و به این هم فکر کردم؛ کاش هر کسی که من رو میشناسه بهم بگه تا حالا چند بار این جمله رو در موردم گفته، بعد بشینه و صادقانه که ها رو برام بشمره، حتی به اینم فکر کردم که ممکنه بعضی که هایی که میگه خیلی ناراحتم کنه، اونقدر که حتی یواشکی گریه هم بکنم، ولی مهم نیست... حتی به این هم فکر کردم که تا حالا پشت سر چند نفر این جمله رو تکرار کردم، بازم فکر کردم چرا این حرف رو زدم و دوباره فکر کردم کاش نمی زدم چون من همچین تحفه ای نیستم که بخوام از تحفه بودن بقیه ایراد بگیرم! و آخرشم به این  نتیجه رسیدم که ...
 راستش آخر همه این حتی ها بازم به هیچ نتیجه ای نرسیدم! فقط اینکه من همچین تحفه ای نیستم که...

پ.ن: گفتم برام مهم نیست چه کسی این کامنت رو گذاشته، ولی بیشتر که فکر می کنم می بینم بدم نمیاد آدرس وبلاگ یا حتی یه ID از خودش به جا میذاشت، بدم نمیاد اگه دوباره این ورا اومدی ، اگه دلت خواست ، اگه... از آدمایی که بی محابا حرفشون رو میزنند خوشم میاد و بدم نمیاد باهاشون دوست باشم چون خیلی وقتا همین حرفای بی محاباشون باعث شده از لاک خودم بیام بیرون و ...



تسنیم | شنبه 87 مرداد 12 | 1:28 عصر | نظرات []

"بعضی وقتا اتفاقاتی می افته که آدم فکر می کنه از این بدتر ممکن نیست اتفاق بیفته" راست می گفت، واسه همه یه همچین روزایی پیش اومده، حتما تو هم تجربش کردی. واقعا چرا اینطوریه؟! مشکل از کجاست؟! مشکل ماییم یازندگی؟! شایدم مشکل اینه که ما با زندگی همراه نمی شیم، میخوایم زندگی رو با خودمون همراه کنیم. اصلا چه اهمیتی داره؟! بگذریم...

 خیلی وقته که چیزی ننوشتم، یعنی نه اینکه ننویسم؛ می نوشتم و خط می زدم، مثل فیلما، آخر سر هم خسته می شدم و بی خیال نوشتن. انگار دیر به دیر آپ کردن، آدم رو تو نوشتن یه کمی سختگیر می کنه! حالا بگذریم که یکی از این نوشته هام به طرز مشکوکی ناپدید شد! نمی دونم کجا، فقط امیدوارم این ناکجا دانشگاه نبوده باشه. البته شایدم مهم نباشه که کجا غیب شده، شاید اصلا به ذهن کسی هم نرسه که دست نوشته من دستشه. تو اون کاغذ از کسی گفته بودم که نمی دونم چرا فکر کرد با بقیه فرق می کنه، وقتی فهمیدم اونم مثل بقیه فکر می کنه، شاید یه کمی دیر شده بود... اون روز فکر می کردم این بدترین و تلخ ترین اتفاق زندگی منه، ولی الان که بهش فکر می کنم میگم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است، هیچ وقت برای شروع دیر نیست(به قول آقا رضا انگار خیلی شعاری شد!) الان مثل دیروز فکر نمی کنم، حتی مثل یک ساعت پیش هم فکر نمی کنم. معتقدم هر کسی یه دوره تحول داره، تحول همون وقتی شروع میشه که تو هر لحظه به یه نتیجه تازه برسی، بعد چشمت رو باز کنی و ببینی اون لحظه گذشت و اتفاق بعدی نتیجه قبلی تو رو نقض کرد. بعد دوباره نتیجه گیری و... گمونم قضیه همون تکراریه که اول راه ازش حرف زدم. الان احساس می کنم که تو همون تحولم، هر لحظه داره قبلی رو کنار میزنه. گاهی وقتا خوشحال میشم از اینکه نتایج قبلی نقض شده، ولی وقتی به آینده فکر می کنم خوشحالیم از بین میره! به روزایی که ممکنه چیزی رو بفهمم ولی نتونم به راحتی امروز یه خط روش بکشم و .... می ترسم از روزی که نتونم باواقعیت ها به راحتی امروز کنار بیام. شایدم امروزه که منو برای فردا آماده می کنه. امروز احساس می کنم نسبت به دیروز صبورتر شدم و آروم تر، دیگه اتفاقای کوچیک راحت نمی تونه لبریزم کنه، ولی هنوز هم به اندازه کافی صبور نشدم، باید بیشتر تمرین کنم.

 چند وقت پیش سر یه اتفاق (شایدم دوتا) صبرم لبریز شد، نه فقط به خاطر همون یکی، مدت ها بود که به مشکلات کوچیک خندیده بودم و رد شده بودم! انگار همه شون یه گوشه دلم تلنبار شده بود و شده بود انبار باروت که یکدفعه منفجر شد! دلم می خواست گریه کنم، ولی نه! من باید مقاومت می کردم، قرارمون با هم این بود (با خودم!) که خم به ابروم نیارم، خودم رو به هر دری زدم ولی حاضر نشدم اعتراف کنم کم آوردم. بدجوری با خودم درگیر بودم که عروس خانم (یا به قول اقوام آبجی خانم:"خانم داداش!!") تلفن کرد، نهایت سعیم رو کردم که طبیعی صحبت کنم ولی مثل همیشه دستم رو خوند و اصرار، که بگو چی شده؟! حرفی برای گفتن نداشتم، چون خودم هم نمی دونستم چی شده! اصرارش داشت بدجوری نفسم رو تنگ می کرد، نفهمیدم چی شد ولی دیگه طاقت نیاوردم و هوا بارونی شد! اونم بارون بهاری! بنده خدا هر کاری کرد راه به جایی نبرد، آخر سر بهم گفت تسنیم جون(!!) دارن اذان میگن برو نماز بخون و برای خودت دعا کن که آروم بشی، منم میرم برات دعا می کنم. بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم. همیشه بعد از اینکه گریه می کردم آروم می شدم ولی نمی دونم چرا این دفعه هر لحظه نفس کشیدن برام سخت تر می شد ... الله اکبر! .... به زور سلام نمازم رو گفتم و دیگه نتونسم بنشینم، رفتم سجده ولی خبری از آرامش نبود، هر لحظه گرفته تر می شدم. یه دفعه یه چیزی از ذهنم گذشت:" الا بذکر الله تطمئن القلوب" بلند شدم و رفتم سراغ قرآنم، یه لایه خاک روی جلدش نشسته بود(!) با دست پاکش کردم، سوره حشر، شروع کردم به خوندن، انگار هر چی جلوتر میرفتم طوفانی تر می شدم، خبری از اطمینان نبود. گفتم خدایا پس چی شد؟ مگه نگفتی آرومم می کنه؟! نکنه این آیه هم شامل من نمیشه ؟!... نمی دونم چقدر طول کشید ولی وقتی به خودم اومدم آروم شده بودم! آروم آروم، باورتون نمیشه ولی همون چیزی که وعده داده بود، اتفاق افتاد .... (بازم انگار شعاری شد!)

چند ساعت نگذشته بود که تلفن زنگ زد باورم نمی شد، مشکلی که صبرم رو لبریز کرده بود حل شد!! حتی فکرش هم برام خنده دار بود....

یاد حرف دوستم افتادم، وقتی بهم می گفت:"همه چیز رو بسپر به خدا"و می گفتم آخه... گفت: "می دونی مشکل تو چیه ؟! توکل نداری، همه چیز رو با عقل خودت می سنجی و فکر می کنی همه چیز رو باید خودت حل کنی، باور داشته باش که خدا از راهی مشکلت رو حل می کنه که تو اصلا نمی فهمی..." اون موقع خیلی به حرفاش اهمیت ندادم، ولی الان می فهمم این همه بی قرار ی برای این بود که توکل خونم به شدت اومده بود پایین(!)، لطفا یه کمی توکل برسونید...

پ.ن: چند وقت پیش بعد از چت کردن با یه بنده خدا، با خودم عهد کردم اسم تسنیم رو عوض کنم تا از شرش خلاص بشم! ولی راستش هر چی فکر کردم اسم دیگه ای راضیم نکرد آخه من این اسم رو خیلی دوست دارم . حالا که عوضش نکردم جهت شفاف سازی میگم: "آقایون...! لطفا مزاحم نشید." گرفتی یا واضح تر بگم!



تسنیم | یکشنبه 87 مرداد 6 | 7:43 عصر | نظرات []

زندگی را دور بزن، آنگاه که بر فراز بلندترین قله ها ایستادی،
لبخند خود را نثار سنگ ریزه هایی کن که پایت را خراشیدند ...


پ.ن.1: هر چند که نوشتم بدون شرح، ولی این متن یه پیامکه!! که چند وقت پیش از موبایل یکی دیگه برای خودم فرستادم!! بقیشم واقعا بدون شرحه ...
پ.ن.2: یه مدته وقت ندارم بنویسم، الانم دارم امتحان میدم... اگه عمری بود به زودی دوباره خواهم نوشت همه نانوشته ها رو!!



تسنیم | جمعه 87 خرداد 24 | 12:27 عصر | نظرات []
<   <<   6   7   8   9      >