کمتر از 11 ساعت تا تحویل سال جدید وقت دارم و صدای تیک تیک ساعت، یعنی آخرین ساعت ها و دقایق یک سال داره سپری میشه. الان نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت. الان وقت حساب و کتابه؛ شاید دیگه هیچ وقت بهم این فرصت داده نشه که خودم به حسابم رسیدگی کنم. نمی دونم قراره سال دیگه چه اتفاقی برام بیفته؟! چقدر از اتفاقات سال آینده بازتاب عملکرد امسالمه؟! نمی دونم امسال چقدر پیش رفتم و چقدر پس رفت کردم-البته نه اینکه ندونم، خوب هم می دونم امسال با خودم چه کردم! ولی همون بهتر که فقط یادش در گوشه ذهنم باقی بمونه- فقط می دونم امسال برام یک دنیا تجربه بود، به تعداد روزهای عمرم تجربه کسب کردم. شاید بعضی هاش تلخ بود، آنهم خیلی تلخ. ولی الان که بهش فکر می کنم خدا رو شکر می کنم که فقط در حد یک تجربه بود و نتونست سرنوشتم رو رقم بزنه. کاش همیشه تجربه هامون به جای خوبی ختم میشد، کاش می شد همه چیز رو تجربه کرد و بعد تصمیم گرفت کدوم راه رو رفت ...
بی خیال همه اینا، کاش لحظه مرگ هم از یک سال قبل با ماه و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه توی صفحه اول تقویم، کنار لحظه تحویل سال نقش می بست...
قرار ما: لحظه تحویل سال، کنار آینه و قرآن، با زمزمهی «یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر الیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال» به استقبال تحولی بزرگ می رویم، تحول طبیعت و انسان ...
ای که با فرا رسیدن بهار زمین را جانی دوباره می بخشی با ظهور منجیات «حول حالنا الی احسن الحال»
همه ما آدما برای خودمون یه سری رویا داریم؛ نمی دونم باید اسمش رو گذاشت رویا یا آرزو. همین الان توی فرهنگ لغت دنبال معنی رویا و آرزو گشتم؛ رویا یعنی خیال خوش و آرزو یعنی خواسته های شخصی. راستش الان یه کمی گیج شدم که منظورم از این نوشته رویا بود یا آرزو! من می نویسم، تو بگو اسمش آرزوست یا رویا!! البته شاید خودم آخر این نوشته فهمیدم (یعنی متوجه شدم) منظورم کدوم یکی از این دو کلمه بوده!
ما آدما یه چیزایی تو ذهنمون هست که دلمون میخواد اتفاق بیفته. فکر می کنیم اگر اتفاق بیفته، ما خوشبخت ترین آدم های روی زمینیم. همش میگیم:خدایا واسه تو که کاری نداره، اگه من رو به خواستم برسونی، چیزی از خداییت کم میشه؟! بعضی وقتا به همین چند جمله اکتفا می کنیم، ولی امان از وقتی که بر کاری اصرار کنیم؛ کسی جلودارمون نیست، انگار فقط من می دونم و بس. اصلا مهم نیست بقیه چی میگن! یعنی هیچ کس حرف من رو نمی فهمه (یعنی متوجه نمیشه!)...
بعضی وقتا در اثر همین اصرارها به اون چیزی که میخوایم، می رسیم. ولی بازم راضی نمیشیم؛ چون اون چیزی که خودمون رو کشتیم که بهش برسیم، براش کلی خیال پردازی کردیم، اصلا اون رویای قشنگ ذهن ما نیست. واقعیت فرسنگ ها با رویای ما فرق داره. اون وقت دوباره انگار که با خدا دعوا داریم، شروع می کنیم به غرولند؛ مگه تو خدا نیستی؟! من بی تجربگی کردم! تو چرا خواسته من رو اجابت کردی؟!!...
یعنی حکایت ما آدما، عجیب حکایتیه. البته من منظورم از گفتن این حرف ها دقیقا اینی نبود که گفتم.(حالا این جمله یعنی چی؟! راستش خودمم خیلی ازش سردرنیاوردم!!) اینا فقط یه مقدمه بود، می خواستم بگم چی می شد همه چیز همون قدر قشنگ بود که تو ذهن ماست؟! همه آدما همونی بودن که ظاهرشون نشون می داد.کاش می شد واقعیت ها رو فریاد زد، می شد تو روی همدیگه وایستیم و همه اون حرفایی رو که از ذهنمون میگذره به زبون بیاریم. شاید این جوری دیگه هیچ رویا یا آرزویی دفن نمی شد، شاید اینطوری می شد خیلی از واقعیت ها رو یه جور دیگه تجربه کرد. مزیت این نوع روبرویی با واقعیت اینه که می تونستیم تلخی رویاهای ذهنمون رو که همیشه شیرینیشو تو افکارمون چشیده بودیم و امکان چشیدن تلخیش وجود نداشت با تمام وجود حس کنیم. شاید اونوقت هیچ وقت حسرت روزا و چیزایی رو که به بهانه رویا بودن از دست دادیم، نمی خوردیم. شاید اینجوری دیگه هیچ وقت رویا نداشتیم، هیچ وقت آرزو نمی کردیم ... کاش ... نمی تونم بگم کاش چی؟! آخه گاهی اوقات هضم واقعیت ها برای بعضی از آدما سخته یا شایدم ما آدما ظرفیت شنیدن هر حرفی رو نداریم. شایدم من بیش از حد محافظه کار و ترسو تشریف دارم و می ترسم از اینکه اون چیزی رو که تو ذهنمه به زبون بیارم...
اصلا بازم میگم؛ حکایت ما آدما حکایت غریبیه، غریب تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. نمی دونم باید چی گفت شاید اگه رویاها وجود نداشتند یا همون طوری که گفتم می شد تلخیشون رو حس کرد دیگه زندگی شیرینی خودش رو از دست می داد... اصلا مگه قراره ما تو زندگی شیرینی رو احساس کنیم، مگه رویاها زندگی رو شیرین تر می کنن؟! وقتی یه چیزی بشه رویات و تو نتونی بهش برسی، بازم میشه اسمش رو گذاشت شیرینی زندگی؟!! اگه قرار نیست تو دنیا شیرینی رو حس کنیم، پس کی قراره تجربش کنیم؟! دیار باقی؟ مگه من برای خودم دیار باقی رو هم تعریف کردم؟! این جمله آخر رو که نوشتم، عجیب به خاطر حرف زدن از رویاهای دنیاییم شرمنده شدم...
اولین باری که بعد از قبولی توی دانشگاه دیدم،بهم گفت:" مواظب باش یه وقت قورباغه نشی!!"
گفتم:" یعنی چی؟!"
گفت:" مگه قضیه قورباغه رو نشنیدی؟! میگن اگه قورباغه رو یه دفعه بندازی تو آب گرم می پره بیرون، ولی اگه بندازیش تو آب سرد و بعد یواش یواش آب رو گرم کنی اون قدر تو آب می مونه تا می میره..."
بعد از اون دیگه هر وقت می دیدم ،می گفت:" بپا قورباغه نشی..." منم لبخند می زدم. هر روز می دیدمش و اونم هر روز این جمله رو تکرار می کرد. بعد یه مدت انگار دیگه این جمله رو یادش رفت، شاید حکایت خودشم شد حکایت همون قورباغه...
امروز داشتم به این فکر می کردم چقدر شبیه قورباغه شدم ...
پ.ن: یه نکته جالب الان عجیب شک کردم املای قورباغه رو درست نوشتم یا نه؟!
بــا اشـک هـاش دفـتـر خـود را نـمـور کــرد ذهـنـش ز روضـه های مجـسـم عـبـور کـرد
در خـود تمـــام مــرثـیــه هــا را مــرور کــرد شاعـر بسـاط سیـنــه زدن را کـه جـور کـرد
احساس کـرد از همه عالم جداشدهاست در بیتهاش مجلس ماتـم به پـا شدهاست
در اوج روضـه،خوب دلش را که غـم گـرفت وقتـی که میـز و دفـتر و خـودکـار دم گرفـت
وقتش رسیده بود، به دستش قلـم گـرفت مثـل همیشـه رخصتی از محتـــشـم گرفـت
بازاینچه شورش است که در جان واژهها شاعر شکستخوردهی طوفان واژههاسـت
بـی اخـتیار شـد، قلمـش را رهـا گذاشـت دستـی زغــیـب، قـافـیـه را کربــلا گذاشـت
یک بـیـت بـعـد واژه لـب تشـنه را گذاشـت تن را جدا گذاشت و سر را جــدا گـذاشـت
حـس کرد پا به پاش جهان گریـه می کنـد دارد غــروب فـرشــچـیــان گـریــه می کـنـد
بـا این زبـان چگونـه بگویـم چه هـا کشـیـد بـر روی خـاک و خون بــدنـی را رهــا کشــد
او را چـنـان فـنـای خـدا ، بـی ریــا کشـیـد حـتـی بــراش جـــای کـفـن بــوریـــا کـشیـد
بــر خـون کشـیـد قـافـیـه هـا را، حـروف را از بـــس کــه گــریــه کــرد تـمــام لـهـوف را
امــا در اوج روضـه کـم آورد و رنـگ بــاخـت بالا گرفـت کـار و سپــس آسـمـان گـداخت
این بنـد را جدای همه روی نیــزه سـاخـت خورشـیـد سـر بریـده غروبی نمی شناخت
بــر اوج نـیـزه ،گـرم طـلـوعـی دوبـاره بـــود او کهـکـشــان روشـن هـفــده سـتـاره بـود
خـون جـای واژه بر لـبــش آورد و بـعـد ازآن پیشانی اش پــر از عـرق سـرد و بعد از آن
خـود را میان معرکه حس کـرد و بعـد از آن شاعــر بــریـــد و تــاب نــیــاورد و بعد از آن
در خلسهای عمیق،خـودش بود و هیچ کس شاعــر کـنـــار دفـتـــرش افـتـــاد از نــفس
پ.ن.1: این شعر رو یه شاعر جوون -که متاسفانه اسمش یادم نیست- در دیدار شاعران با رهبر خوند. یادمه اون موقعی که تلویزیون این دیدار رو پخش می کرد خونه ما خیلی شلوغ بود ، همه داشتن حرف میزدن، ولی این شاعر که شروع به خوندن کرد توی همون بیتای اول همه ساکت شدند؛ وقتی رسید به بیت «وقتش رسیده بود...» صدای احسنت همه بلند شد و از اون لحظه به بعد با شنیدن تعابیر زیبای این شاعر فقط صدای احسنت بود وآفرین. تا مدتها بعد از اون دیدار این شعر ورد زبونم بود البته بگما شنیدن این شعر با لحن زیبای شاعرش زیبایی دوچندان پیدا می کنه...
پ.ن.2: این دیدار پر بود از شعرای پرمحتوا و زیبا،خب بالاخره همه بهترین هاشون رو آورده بودند. یه چیز دیگه این دیدار هم برام جالب و دوست داشتنی بود؛ وقتی رهبر با اهل ادبیات ادبیاتی حرف میزد و...
پ.ن.3: تا جایی که این وبلاگ بضاعتش رو داشته باشه سعی می کنم گلچین این شعر ها رو پست کنم...
پ.ن.4: راستی این روزا التماس دعا...
مثل دفعه های قبل سفیدی برف غافلگیرم کرد؛ با هزار زحمت و با وجود همه ی نصیحت های آقای پدر از خونه زدم بیرون. اصلا فکر نمی کردم اینقدر قضیه جدی باشه؛ برف و باد یا به قولی بوران . به زحمت خودم رو به سر کوچه رسوندم ، امکان پیاده رفتن که اصلا وجود نداشت. نمی تونستم جلو رو بینم بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدم. اتوبوس به حرکت لاک پشتی جلو می رفت و خیابونا پر بود از ماشینایی که تو برف گیر کرده بودند.
فکر می کنم بالاخره تونستم اون جامعه آرمانی رو که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم ببینم؛ راننده اتوبوس قدم به قدم ماشین رو نگه می داشت و مردم رو سوار می کرد، بعضی وقتا هم پنجره اش رو باز می کرد و سرنشینای ماشین های گیر افتاده رو به سوار شدن دعوت می کرد و بعدم با حوصله صبر می کرد تا اونا ماشین رو قفل کنن و بیان. حتی میله وسط اتوبوس هم نتونست بین آدما فاصله بندازه و مانع این بشه که مردم مهربانانه به هم تذکر بدن که:" آروم برو!مواظب باش زمین نخوری!" اولین بار بود وقتی می خواستم از خیابون رد بشم ،اونم با این خیابون پوشیده از برف، ماشینا خیلی آروم می ایستادند و با حوصله عبور مورچه ای من و دیگران رو به نظاره می نشستند. وقتی یکی می خورد زمین درد رو تو چهره تک تک عابرا احساس می کردی. امروز همه انگار مهربونتر شده بودن.
وارد حرم که شدم یه لحظه جا خوردم؛حیاط یه پارچه سفید بود همه درا بسته و حتی یه دونه آدم هم نبود، یه لحظه شک کردم نکنه حرم رو تعطیل کردن!! ولی وقتی سر وکله دو سه نفر پیدا شد جرات کردم جلوتر برم وقتی یکی در رو باز کرد و رفت تو، فهمیدم قضیه از چه قراره! موبایلم راه به راه زنگ می زد و حرفها حکایت از این داشت که آقای پدر به شدت از دستم عصبانیه، اونم وقتی که تلویزیون داره حیاط حرم رو نشون میده!! زنگ زدم آموزشگاه:" کلاس تشکیل نمیشه" وا رفتم، این همه راه رو اومده بودم برای هیچ...بازم صدای زنگ بود و sms بالاخره با کلی فیلم بازی کردن اهل خونه آقای پدر آروم تر شد و بنا شد برگردم خونه. برف همچنان به قوت خودش باقی بود باد هم حرکت رو سخت تر می کرد. خبری از ماشین نبود مردم توی ایستگاه منتظر بودند. وای خدای من! چقدر مردم امروز دوست داشتنی شدن؛ انگار سفیدی برف اونها رو هم سفید کرده. اکثر ماشین های عبوری ظرفیت تکمیل اند و اونایی هم که می تونند می ایستند برای به مقصد رسوندن یه هم مسیر.
نگاهای مهربون مردم قدمهای تو رو دنبال می کنه؛ با هر قدمت انگار دلش هری می ریخت پایین، نکنه تو زمین بخوری ! اولین بارم بود که یه روز برفی رو تجربه می کردم؛ آخه آقای پدر روزای برفی قوانین منع آمد وشد اتخاذ می کنند!! بیرون رفتن فقط با آژانس! که خب این مساویه با بیرون نرفتن، چون هیچ آژانسی تو این روزا کار نمی کنه، شاید آژانس رو برای روزای برفی نساختن!!...حالا این بیرون رفتن من شبیه یه معجزه بود،اونم با این اوضاع. من، تو این ده سالی که تو قم بودم همچین اوضایی رو ندیده بودم .به هر بدبختی بود رسیدم خونه. سه شنبه امتحان داشتم ! ولی آقای پدر هر چی گشته بود نتونسته بود کسی رو برای پارو کردن برف ها پیدا کنه و به ناچار اهل خونه بسیج شدن؛ خب ، یه پارو که بیشتر نبود ! مجبور به نو آوری شدیم:خاک انداز ، در قابلمه ، سینی و... در تمام طول برف روبی به یه جمله فکر می کردم :"هر که بامش بیش برفش بیشتر" شاید به خاطر همینه که همیشه از خونه بزرگ بدم می اومده...
پ.ن.1: مثلا الان ایام امتحاناته و من سرم شلوغه!! چند بار خواستم پست جدید بذارم، ولی نشد تا امروز ؛آخه می دونی چند ساعت پیش فهمیدم دانشگاه امتحان فردا رو کنسل کرده ! نگو خوش به حالم ! چون با وجود اینکه هیچی درس نخونده بودم دلم می خواست زودتر از شر این امتحان خلاص بشم...
پ.ن.2: راستی ممنون از همه کسایی برای پست قبلیم کامنت گذاشتن و خصوصی یا عمومی دلداریم دادن یا راهنماییم کردن... خدا بزرگه!...
پس.ن : میگم کاش هر روز برفی باشه!آخه امروز(سه شنبه)رفتم بیرون، چشمتون روز بد نبینه! خلق الله گوشه خیابون و دریغ از یه ترمز. اونم توی این لیز بازار خیابونا. امروز هر کی پولش بیش، ترمز بیش نصیبش می شد. عجب حکایتیه! بعد از دیدن جامعه آرمانیه یه روز برفی این صحنه ها بدجوری تو چشم میزنه....