سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 پارسی بلاگ RSS پست الکترونیکی درباره من صفحه اصلی
چشم ، نشستنگاه را چون رشته سر بند است چون خواب در چشم آید بند بسته بگشاید . [ و این از استعاره‏هاى شگفت است . گویى نشستنگاه را به آوند و چشم را به سر بند همانند فرموده و چون سربند بگشاید آنچه در آوند است برون آید ، و این سخن در گفته مشهورتر و ظاهرتر از سخنان پیامبر ( ص ) است و گروهى آن را از امیر مؤمنان علیه السّلام دانسته‏اند و از جمله گفته مبرد است در کتاب مقتضب در باب لفظ به حروف و ما در کتاب خود که مجازات آثار نبوى نام دارد از این استعاره سخن گفته‏ایم . ] [نهج البلاغه]


بــا اشـک هـاش دفـتـر خـود را نـمـور کــرد                 ذهـنـش ز روضـه های مجـسـم عـبـور کـرد
در خـود تمـــام مــرثـیــه هــا را مــرور کــرد                 شاعـر بسـاط سیـنــه زدن را کـه جـور کـرد
احساس کـرد از همه عالم جداشده‌است                 در بیت‌هاش مجلس ماتـم به پـا شده‌است
در اوج روضـه،خوب دلش را که غـم گـرفت                 وقتـی که میـز و دفـتر و خـودکـار دم گرفـت
وقتش رسیده بود، به دستش قلـم گـرفت                  مثـل همیشـه رخصتی از محتـــشـم گرفـت
بازاین‌چه شورش است که در جان واژه‌ها                  شاعر شکست‌خورده‌ی طوفان واژه‌هاسـت
بـی اخـتیار شـد، قلمـش را رهـا گذاشـت                  دستـی زغــیـب، قـافـیـه را کربــلا گذاشـت
یک بـیـت بـعـد واژه لـب تشـنه را گذاشـت                 تن را جدا گذاشت و سر را جــدا گـذاشـت
حـس کرد پا به پاش جهان گریـه می کنـد                 دارد غــروب فـرشــچـیــان گـریــه می کـنـد
بـا این زبـان چگونـه بگویـم چه هـا کشـیـد                  بـر روی خـاک و خون بــدنـی را رهــا کشــد
 او را چـنـان فـنـای خـدا ، بـی ریــا کشـیـد                  حـتـی بــراش جـــای کـفـن بــوریـــا کـشیـد
بــر خـون کشـیـد قـافـیـه هـا را، حـروف را                  از بـــس کــه گــریــه کــرد تـمــام لـهـوف را
امــا در اوج روضـه کـم آورد و رنـگ بــاخـت                  بالا گرفـت کـار و سپــس آسـمـان گـداخت
این بنـد را جدای همه روی نیــزه سـاخـت                  خورشـیـد سـر بریـده غروبی نمی شناخت
بــر اوج نـیـزه ،گـرم طـلـوعـی دوبـاره بـــود                  او کهـکـشــان روشـن هـفــده سـتـاره بـود
خـون جـای واژه بر لـبــش آورد و بـعـد ازآن                  پیشانی اش پــر از عـرق سـرد و بعد از آن
خـود را میان معرکه حس کـرد و بعـد از آن                  شاعــر بــریـــد و تــاب نــیــاورد و بعد از آن
در خلسه‌ای عمیق،خـودش بود و هیچ کس                  شاعــر کـنـــار دفـتـــرش افـتـــاد از نــفس

پ.ن.1: این شعر رو یه شاعر جوون -که متاسفانه اسمش یادم نیست- در دیدار شاعران با رهبر خوند. یادمه اون موقعی که تلویزیون این دیدار رو پخش می کرد خونه ما خیلی شلوغ بود ، همه داشتن حرف میزدن، ولی این شاعر که شروع به خوندن کرد توی همون بیتای اول همه ساکت شدند؛ وقتی رسید به بیت «وقتش رسیده بود...» صدای احسنت همه بلند شد و از اون لحظه به بعد با شنیدن تعابیر زیبای این شاعر فقط صدای احسنت بود وآفرین. تا مدتها بعد از اون دیدار این شعر ورد زبونم بود البته بگما شنیدن این شعر با لحن زیبای شاعرش زیبایی دوچندان پیدا می کنه...

پ.ن.2: این دیدار پر بود از شعرای پرمحتوا و زیبا،خب بالاخره همه بهترین هاشون رو آورده بودند. یه چیز دیگه این دیدار هم برام جالب و دوست داشتنی بود؛ وقتی رهبر با اهل ادبیات ادبیاتی حرف میزد و...

پ.ن.3: تا جایی که این وبلاگ بضاعتش رو داشته باشه سعی می کنم گلچین این شعر ها رو پست کنم...

پ.ن.4: راستی این روزا التماس دعا...



تسنیم | شنبه 86 دی 22 | 7:23 عصر | نظرات []