پیرزن زنگ خانه را فشار داد و به شیشه رنگی در خیره شد. جوابی نیامد. بار اول که زنگ زد، عبور سایه ای را از پشت شیشه دیده بود و بعد از آن فقط سکوت بود و تاریکی. پیرزن روی پله خانه نشست و توی دستش "ها" کرد. یادش نیامد چه مدت است آنجا نشسته. یادش آمد آنجا خانه دخترش است. یادش آمد 30 سال پیش مادر زنگ بلبلی خانه را می زد و او بعضی وقت ها بچه ها را ساکت گوشه ای نگه می داشت و جواب نمی داد. خسته شده بود از نگهداری پیرزن و شستن لباس هایی که بو می داد و فرشی که نم داشت.
پیرزن بلند شد. پله خیس بود. لرزش گرفت. سلانه سلانه راه خانه خودش را پش گرفت. توی ذهنش 30 سال بعد را تصور کرد، دخترش را و زنگی که بی جواب می ماند.
منبع: داشتم ضمیمه چاردیواری جام جم رو ورق می زدم، تو یکی از صفحات این داستانک توجهم رو جلب کرد.با خودم فکر کردم چقدر مادر بودن وظیفه سنگینیه...
همیشه وقتی مامان بزرگم رو میبرم حموم یا در لباس پوشیدن کمکش می کنم، بنده خدا کلی شرمنده میشه و هی ازم معذرت خواهی می کنه و میگه:"ننه! برات زحمت شدم!" اونوقت منم کلی شرمنده میشم و میگم :"نه مامان بزرگ، این چه حرفیه! شما رحمتی، ایشالا سلامت باشی و ..." همیشه دعام میکنه و میگه: "ایشالا خوشبخت بشی" گمونم همین دعا یه عمر رو برام تضمین می کنه. بعضی کارا انجامش خیلی هم آسون نیست مثل نگهداری از پدر و مادر پیر، ولی معتقدم تاثیر مثبتش رو به وضوح میشه تو زندگی دید، تاثیری ورای تصور ...
پس نوشت: راستی یه چیزی! خوندن آخرین لینک از لینک های روزانه رو به همه آقایون توصیه می کنم! گمونم همتون باید یه دوره بگذرونید...
چند وقتی بود با هم آشنا شده بودند؛ هر روز همدیگر را می دیدند، ولی دخترک حس می کرد این روزها کمی با روزهای قبل فرق کرده است، انگار نگاه های پسرک عمیق تر شده بود؛ قدم های دخترک را می شمرد، سایه به سایه با نگاه دنبالش بود. دخترک هم انگار نگاهش را دزدکی به سوی پسرک می گرداند، اصلا انگار نگاه هایشان با هم صمیمی شده بود، با هم حرف میزدند، با هم راه می رفتند، با هم می نشستند و ... پسرک حرف میزد و بلند می خندید، دخترک انگار حیا می کرد، سرش را پایین می انداخت و او هم ریز ریز می خندید. همه چیز درست بود. دخترک دنیا را فقط با پسرک میخواست و میخواست که پسرک هم دنیا را فقط با دخترک بخواهد، اما ... دخترک پسرک را برای خود می خواست و همین انگار پسرک را خسته کرد، پسرک با دخترک بود ولی نگاهش او را دنبال نمی کرد، با او حرف می زد ولی با او نمی خندید، دخترک می دانست پسرک با او نیست ولی باز هم پسرک را برای خود می خواست و ...
پسرک دوباره خندید، باز هم نگاهش مضطرب شد، با نگاه سایه به سایه تعقیبش میکرد، اما این بار نه دخترک را بلکه دوست دخترک را. پسرک حرف می زد و بلند می خندید و دوست دخترک انگار حیا می کرد، سرش را ... دخترک فقط شاهد بود، دیگر نه ریز ریز می خندید و نه پسرک را برای خود می خواست، دخترک باز هم انگار از کسی حیا می کرد، سرش را پایین می انداخت و ریز ریز گریه می کرد، نه برای اینکه پسرک کنارش نیست، برای روزهایی که پسرک کنارش بود، شاید آن روزها هم پسرک با او نبود، اصلا شاید پسرک فقط دنبال یک دخترک بود، فرقی هم نمی کرد دخترک باشد یا دوست دخترک ...
دخترک خندید، پسرک هم خندید. دخترک به دوستش و پسرک به دوست دخترک، اما انگار خنده دخترک تلخ بود ،شبیه پوزخند، شاید همین تلخی بود که خنده را به پایان نبرد، وسط خنده دخترک گریهاش گرفت، نه برای پسرک و نه برای خودش، که برای دوستش، کاش او هم می فهمید، آن چیزهایی را که دخترک فهمیده بود، کاش دوست دخترک خنده های ریز ریزش را به دخترک هدیه می کرد ...
دوست دخترک خندید، پسرک هم، اما نه به دوست دخترک، باز هم انگار نگاه پسرک با دوست دخترک نبود، انگار خسته شده بود ...
دخترک نگاهش به پسرک بود و پسرک انگار باز هم حواسش به دخترک بود، پسرک از بازی کردن خسته شده بود، پسرک می خواست این بار زندگی را بازی کند، نمی دانست چرا؟! ولی میخواست در زندگی با دخترک هم بازی شود، اما دخترک دلش نمی خواست زندگی را بازی کند، نه با پسرک نه با هیچ کس دیگر ...
دخترک به پسرک نگاه می کرد، ولی انگار فکرش جای دیگری بود؛ کاش پسرک از اول بازی نمی کرد، کاش دوست دخترک می فهمید نباید وارد بازی پسرک شود، کاش حالا که پسرک می خواهد زندگی را بازی کند با زندگی بازی نکند ...
پ.ن: قرار بود به زودی برای دومین بار خاله بشم، ولی همین چند ساعت پیش ... الان دیگه قرار نیست خاله بشم! علی کوچولو بهم گفت: "خاله! خدا، داداشم رو نگه میداره چند وقت دیگه بهم میده" گفتم: " نه خاله جون! چند وقت دیگه یه نی نی دیگه بهتون میده"
به این فکر می کردم که چرا این روزا اینقدر ازدواج و بچه دارشدن سخت شده؟! مشکل از کجاست؟! انگار قبلترا اینطوری نبوده ...
پ.ن: ماه رمضونم از راه رسید، چی میشه گفت جز اینکه ربنای افطار دوستات رو فراموش نکن ...
تو را غایب نامیده اند، چون «ظاهر» نیستی، نه اینکه «حاضر» نباشی. «غیبت» به معنای «حاضر نبودن» تهمت ناروایی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند، فرق میان «ظهور» و «حضور» را نمی دانند، آمدنت که در انتظار آنیم به معنای «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت که هر صبح وشام تو را می خوانند، ظهورت را از خدا می خواهند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی، همه انگشت حیرت به دندان می گزند و با تعجب می گویند:" که تو را پیش از این هم دیده اند." و راست می گویند، چرا که تو در میان مایی، زیرا امام مایی. جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله های دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...
واینک ای قبله هر قافله و ای «شبروان را مشعله» در آستانه طلوعی دیگر با دلدادگان دیگری از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم:
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
گاهی اگر در چاه - مانند پدر، آه- اندوه مادر را حکایت کرده باشی
گاهی اگر زیر درختان مدینه
بعد از زیارت استراحت کرده باشی
گاهی اگر بعد از وضو مکثی کنی تا
آینه ای را غرق حیرت کرده باشی
در سالهای سال دوری و صبوری
چشم انتظازی را شفاعت کرده باشی
حتی اگر بی آنکه مشتاقان بدانند
گاهی نماری را امامت کرده باشی
یا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حدیثی را روایت کرده باشی
یا در میان کوچه های سرد و تاریک
نان و پنیر و عشق قسمت کرده باشی
پس بوده ای و هستی و می آیی از راه
تا حق دلها را رعایت کرده باشی
پس مردمک های نگاه ما عقیم اند
تو حاضری بی آنکه غیبت کرده باشی
همیشه شعبان که به نیمه میرسه دلم یه جوری میشه؛ یه حس خوب که انگار خیلی هم خوب نیست! ... هر کاری می کنم نمی تونم در موردش بنویسم، انگار کیبورد هم داره در برابرم مقاومت می کنه ... فقط برای نوشتن همین یک جمله دکمه ها هم به مددم میان: "اللهم عجل لولیک الفرج"
توضیح.نوشت1: نوشته اول پستم قسمتی از روزنامه کیهانه که هر شب جمعه چاپ میشه، هر شب جمعه با همین جملات تکراری، همیشه دوست دارم بخونمش نه برای شعر جدیدی که ادامش نوشته شده، برای یادآوری همین جملات تکراری ...
توضیح.نوشت2: شعر این پست یکی از شعراییه که در دیدار شاعران با رهبر خونده شد، متاسفانه بازم اسم شاعر رو نمی دونم فقط یادمه یه خانم جوون بود.
پ.ن: اول عیدتون مبارک! دوم، در مورد قالب جدید نظر نمیدید؟! حس می کنم یه مشکلی داره، ولی نمی دونم چی؟ فقط می دونم راضیم نمی کنه. شما بگید مشکلش چیه...
فردا روز جوونه یعنی روز من! از این روز فقط همین رو می دونم. نه می دونم چرا این روز شده روز جوون و نه می دونم جوون یعنی چی؟ فقط می دونم فردا اتفاقا(!) تولد حضرت علی اکبر هم هست؛ همونی که روزای عاشورا خیلی اسمش تکرار میشه، همونی که بعضی وقتا به خاطرش گوشه چشمم تر شده، همونی که میگن جوون بوده، رشید بوده، زیبا بوده، شبیه ترین به پیامبر بوده، دوست داشتنی بوده و... شاید به خاطر همین چیزاست که عمر خیلی کوتاهی داشته...
راستی گمونم سنش حدودای 30 بوده و این یعنی ما هنوز تا پایان جوونی راه داریم...
دیگه نمی دونم چی بگم؟! فقط اینکه، به منم میگن جوون! بهم میگن آینده ساز ولی با این وجود خیلی ها معتقدن من با نسل قبل از خودم خیلی فرق می کنم، به قول معروف میگن جوونم بود، جوونای قدیم!! ولی با همه اینا من جوونم و پر انرژی و دوست دارم مثل خودم باشم، از نسل خودم و جوون بمونم، اونقدر جوون بمونم تا یه صبح جمعه ...
سازمان ملی جوانان(!) به مناسبت روز جوون یه پیام تبریک تو روزنامه چاپ کرده بود - بزرگ، حدود یه چهارم صفحه- نوشته بود:
" روز جوان، یک سبد گفتگوی دوستانه هدیه به فرزندانمان ."
فکر کردم کاش می نوشت گفتگوی واقع گرایانه، گفتگوی... کاش می شد!
پ.ن: راستی امشب به زور خودمون رو مهمون آقای پدر کردیم! از قدیم گفتن هر کی جوون داره پای لرزشم میشینه!! پیشنهاد می کنم شما هم بیکار نمونید، خوش می گذره...
پس نوشت: راستی قراره چند روزه دیگه اینجا یه تغییرایی بکنه، یعنی دقیق تر بگم روز نیمه شعبان. بهم سر بزنید! یادتون نره ها...
سلام
مشغول وبگردی بودم اونم وسط یه عالمه نوشته که شاید بعضی هاش داشت خاک می خورد، یه دفعه دلم هوای نوشتن کرد؛ حرفی برای گفتن نداشتم ولی...
حتی وقتی یاد اذیت کردنهای پارسی بلاگ موقع پست مطلب هم افتادم، دلم نخواست بی خیال نوشتن بشم(مثل خیلی دفعات دیگه!)، حتی یاد کامنت مطلب پایینی هم افتادم، ولی بازم دلم خواست بنویسم. اصلا شاید به خاطر همین کامنت پایینی بوده که چند روزه تو فکرم؛ اصلا مهم نیست که کی این کامنت رو گذاشته یا حتی مهم نیست که منظورم رو هم اشتباه گرفته، مهم اینه که این حرف رو زده حتی مهم هم نیست که جراتش رو پنهان کرده ورای اسمش(......................) اصلا به جملات بعدیش هم کاری ندارم، فقط جمله اولشه که ذهنم رو مشغول کرده "همچین تحفه ای نیستی که..." که چی؟! حتی مهم نیست که اون دنباله حرفش نوشته، که... ولی من چند روزه دارم به که های مختلفی که میشه توی این سه نقطه گذاشت فکر می کنم، تا حالا یه دنیا جمله به جاش گذاشتم با یه علامت سوال(؟) و بعد خودم گفتم راست میگه: من همچین تحفه ای نیستم که...
حتی بازم تفکرات آرمانیم گل کرده و به این هم فکر کردم؛ کاش هر کسی که من رو میشناسه بهم بگه تا حالا چند بار این جمله رو در موردم گفته، بعد بشینه و صادقانه که ها رو برام بشمره، حتی به اینم فکر کردم که ممکنه بعضی که هایی که میگه خیلی ناراحتم کنه، اونقدر که حتی یواشکی گریه هم بکنم، ولی مهم نیست... حتی به این هم فکر کردم که تا حالا پشت سر چند نفر این جمله رو تکرار کردم، بازم فکر کردم چرا این حرف رو زدم و دوباره فکر کردم کاش نمی زدم چون من همچین تحفه ای نیستم که بخوام از تحفه بودن بقیه ایراد بگیرم! و آخرشم به این نتیجه رسیدم که ...
راستش آخر همه این حتی ها بازم به هیچ نتیجه ای نرسیدم! فقط اینکه من همچین تحفه ای نیستم که...
پ.ن: گفتم برام مهم نیست چه کسی این کامنت رو گذاشته، ولی بیشتر که فکر می کنم می بینم بدم نمیاد آدرس وبلاگ یا حتی یه ID از خودش به جا میذاشت، بدم نمیاد اگه دوباره این ورا اومدی ، اگه دلت خواست ، اگه... از آدمایی که بی محابا حرفشون رو میزنند خوشم میاد و بدم نمیاد باهاشون دوست باشم چون خیلی وقتا همین حرفای بی محاباشون باعث شده از لاک خودم بیام بیرون و ...