سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 پارسی بلاگ RSS پست الکترونیکی درباره من صفحه اصلی
هر دانشمندی، بیمناک است . [امام علی علیه السلام]


"بعضی وقتا اتفاقاتی می افته که آدم فکر می کنه از این بدتر ممکن نیست اتفاق بیفته" راست می گفت، واسه همه یه همچین روزایی پیش اومده، حتما تو هم تجربش کردی. واقعا چرا اینطوریه؟! مشکل از کجاست؟! مشکل ماییم یازندگی؟! شایدم مشکل اینه که ما با زندگی همراه نمی شیم، میخوایم زندگی رو با خودمون همراه کنیم. اصلا چه اهمیتی داره؟! بگذریم...

 خیلی وقته که چیزی ننوشتم، یعنی نه اینکه ننویسم؛ می نوشتم و خط می زدم، مثل فیلما، آخر سر هم خسته می شدم و بی خیال نوشتن. انگار دیر به دیر آپ کردن، آدم رو تو نوشتن یه کمی سختگیر می کنه! حالا بگذریم که یکی از این نوشته هام به طرز مشکوکی ناپدید شد! نمی دونم کجا، فقط امیدوارم این ناکجا دانشگاه نبوده باشه. البته شایدم مهم نباشه که کجا غیب شده، شاید اصلا به ذهن کسی هم نرسه که دست نوشته من دستشه. تو اون کاغذ از کسی گفته بودم که نمی دونم چرا فکر کرد با بقیه فرق می کنه، وقتی فهمیدم اونم مثل بقیه فکر می کنه، شاید یه کمی دیر شده بود... اون روز فکر می کردم این بدترین و تلخ ترین اتفاق زندگی منه، ولی الان که بهش فکر می کنم میگم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است، هیچ وقت برای شروع دیر نیست(به قول آقا رضا انگار خیلی شعاری شد!) الان مثل دیروز فکر نمی کنم، حتی مثل یک ساعت پیش هم فکر نمی کنم. معتقدم هر کسی یه دوره تحول داره، تحول همون وقتی شروع میشه که تو هر لحظه به یه نتیجه تازه برسی، بعد چشمت رو باز کنی و ببینی اون لحظه گذشت و اتفاق بعدی نتیجه قبلی تو رو نقض کرد. بعد دوباره نتیجه گیری و... گمونم قضیه همون تکراریه که اول راه ازش حرف زدم. الان احساس می کنم که تو همون تحولم، هر لحظه داره قبلی رو کنار میزنه. گاهی وقتا خوشحال میشم از اینکه نتایج قبلی نقض شده، ولی وقتی به آینده فکر می کنم خوشحالیم از بین میره! به روزایی که ممکنه چیزی رو بفهمم ولی نتونم به راحتی امروز یه خط روش بکشم و .... می ترسم از روزی که نتونم باواقعیت ها به راحتی امروز کنار بیام. شایدم امروزه که منو برای فردا آماده می کنه. امروز احساس می کنم نسبت به دیروز صبورتر شدم و آروم تر، دیگه اتفاقای کوچیک راحت نمی تونه لبریزم کنه، ولی هنوز هم به اندازه کافی صبور نشدم، باید بیشتر تمرین کنم.

 چند وقت پیش سر یه اتفاق (شایدم دوتا) صبرم لبریز شد، نه فقط به خاطر همون یکی، مدت ها بود که به مشکلات کوچیک خندیده بودم و رد شده بودم! انگار همه شون یه گوشه دلم تلنبار شده بود و شده بود انبار باروت که یکدفعه منفجر شد! دلم می خواست گریه کنم، ولی نه! من باید مقاومت می کردم، قرارمون با هم این بود (با خودم!) که خم به ابروم نیارم، خودم رو به هر دری زدم ولی حاضر نشدم اعتراف کنم کم آوردم. بدجوری با خودم درگیر بودم که عروس خانم (یا به قول اقوام آبجی خانم:"خانم داداش!!") تلفن کرد، نهایت سعیم رو کردم که طبیعی صحبت کنم ولی مثل همیشه دستم رو خوند و اصرار، که بگو چی شده؟! حرفی برای گفتن نداشتم، چون خودم هم نمی دونستم چی شده! اصرارش داشت بدجوری نفسم رو تنگ می کرد، نفهمیدم چی شد ولی دیگه طاقت نیاوردم و هوا بارونی شد! اونم بارون بهاری! بنده خدا هر کاری کرد راه به جایی نبرد، آخر سر بهم گفت تسنیم جون(!!) دارن اذان میگن برو نماز بخون و برای خودت دعا کن که آروم بشی، منم میرم برات دعا می کنم. بدون اینکه چیزی بگم گوشی رو گذاشتم. همیشه بعد از اینکه گریه می کردم آروم می شدم ولی نمی دونم چرا این دفعه هر لحظه نفس کشیدن برام سخت تر می شد ... الله اکبر! .... به زور سلام نمازم رو گفتم و دیگه نتونسم بنشینم، رفتم سجده ولی خبری از آرامش نبود، هر لحظه گرفته تر می شدم. یه دفعه یه چیزی از ذهنم گذشت:" الا بذکر الله تطمئن القلوب" بلند شدم و رفتم سراغ قرآنم، یه لایه خاک روی جلدش نشسته بود(!) با دست پاکش کردم، سوره حشر، شروع کردم به خوندن، انگار هر چی جلوتر میرفتم طوفانی تر می شدم، خبری از اطمینان نبود. گفتم خدایا پس چی شد؟ مگه نگفتی آرومم می کنه؟! نکنه این آیه هم شامل من نمیشه ؟!... نمی دونم چقدر طول کشید ولی وقتی به خودم اومدم آروم شده بودم! آروم آروم، باورتون نمیشه ولی همون چیزی که وعده داده بود، اتفاق افتاد .... (بازم انگار شعاری شد!)

چند ساعت نگذشته بود که تلفن زنگ زد باورم نمی شد، مشکلی که صبرم رو لبریز کرده بود حل شد!! حتی فکرش هم برام خنده دار بود....

یاد حرف دوستم افتادم، وقتی بهم می گفت:"همه چیز رو بسپر به خدا"و می گفتم آخه... گفت: "می دونی مشکل تو چیه ؟! توکل نداری، همه چیز رو با عقل خودت می سنجی و فکر می کنی همه چیز رو باید خودت حل کنی، باور داشته باش که خدا از راهی مشکلت رو حل می کنه که تو اصلا نمی فهمی..." اون موقع خیلی به حرفاش اهمیت ندادم، ولی الان می فهمم این همه بی قرار ی برای این بود که توکل خونم به شدت اومده بود پایین(!)، لطفا یه کمی توکل برسونید...

پ.ن: چند وقت پیش بعد از چت کردن با یه بنده خدا، با خودم عهد کردم اسم تسنیم رو عوض کنم تا از شرش خلاص بشم! ولی راستش هر چی فکر کردم اسم دیگه ای راضیم نکرد آخه من این اسم رو خیلی دوست دارم . حالا که عوضش نکردم جهت شفاف سازی میگم: "آقایون...! لطفا مزاحم نشید." گرفتی یا واضح تر بگم!



تسنیم | یکشنبه 87 مرداد 6 | 7:43 عصر | نظرات []
<      1   2