سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 پارسی بلاگ RSS پست الکترونیکی درباره من صفحه اصلی
آنکه به هرچه از او پرسیده می شود پاسخمی دهد، بی گمان دیوانه است . [امام صادق علیه السلام]


چند وقتی بود با هم آشنا شده بودند؛ هر روز همدیگر را می دیدند، ولی دخترک حس می کرد این روزها کمی با روزهای قبل فرق کرده است، انگار نگاه های پسرک عمیق تر شده بود؛ قدم های دخترک را می شمرد، سایه به سایه با نگاه دنبالش بود. دخترک هم انگار نگاهش را دزدکی به سوی پسرک می گرداند، اصلا انگار نگاه هایشان با هم صمیمی شده بود، با هم حرف میزدند، با هم راه می رفتند، با هم می نشستند و ... پسرک حرف میزد و بلند می خندید، دخترک انگار حیا می کرد، سرش را پایین می انداخت و او هم ریز ریز می خندید. همه چیز درست بود. دخترک دنیا را فقط با پسرک میخواست و میخواست که پسرک هم دنیا را فقط با دخترک بخواهد، اما ... دخترک پسرک را برای خود می خواست و همین انگار پسرک را خسته کرد، پسرک با دخترک بود ولی نگاهش او را دنبال نمی کرد، با او حرف می زد ولی با او نمی خندید، دخترک می دانست پسرک با او نیست ولی باز هم پسرک را برای خود می خواست و ...
پسرک دوباره خندید، باز هم نگاهش مضطرب شد، با نگاه سایه به سایه تعقیبش میکرد، اما این بار نه دخترک را بلکه دوست دخترک را. پسرک حرف می زد و بلند می خندید و دوست دخترک انگار حیا می کرد، سرش را ... دخترک فقط شاهد بود، دیگر نه ریز ریز می خندید و نه پسرک را برای خود می خواست، دخترک باز هم انگار از کسی حیا می کرد، سرش را پایین می انداخت و ریز ریز گریه می کرد، نه برای اینکه پسرک کنارش نیست، برای روزهایی که پسرک کنارش بود، شاید آن روزها هم پسرک با او نبود، اصلا شاید پسرک فقط دنبال یک دخترک بود، فرقی هم نمی کرد دخترک باشد یا دوست دخترک ...
دخترک خندید، پسرک هم خندید. دخترک به دوستش و پسرک به دوست دخترک، اما انگار خنده دخترک تلخ بود ،شبیه پوزخند، شاید همین تلخی بود که خنده را به پایان نبرد، وسط خنده دخترک گریه‏اش گرفت، نه برای پسرک و نه برای خودش، که برای دوستش، کاش او هم می فهمید، آن چیزهایی را که دخترک فهمیده بود، کاش دوست دخترک خنده های ریز ریزش را به دخترک هدیه می کرد ...
دوست دخترک خندید، پسرک هم، اما نه به دوست دخترک، باز هم انگار نگاه پسرک با دوست دخترک نبود، انگار خسته شده بود ...
دخترک نگاهش به پسرک بود و پسرک انگار باز هم حواسش به دخترک بود، پسرک از بازی کردن خسته شده بود، پسرک می خواست این بار زندگی را بازی کند، نمی دانست چرا؟! ولی میخواست در زندگی با دخترک هم بازی شود، اما دخترک دلش نمی خواست زندگی را بازی کند، نه با پسرک نه با هیچ کس دیگر ...
دخترک به پسرک نگاه می کرد، ولی انگار فکرش جای دیگری بود؛ کاش پسرک از اول بازی نمی کرد، کاش دوست دخترک می فهمید نباید وارد بازی پسرک شود، کاش حالا که پسرک می خواهد زندگی را بازی کند با زندگی بازی نکند ...

پ.ن: قرار بود به زودی برای دومین بار خاله بشم، ولی همین چند ساعت پیش ... الان دیگه قرار نیست خاله بشم! علی کوچولو بهم گفت: "خاله! خدا، داداشم رو نگه میداره چند وقت دیگه بهم میده" گفتم: " نه خاله جون! چند وقت دیگه یه نی نی دیگه بهتون میده"
به این فکر می کردم که چرا این روزا اینقدر ازدواج و بچه دارشدن سخت شده؟! مشکل از کجاست؟! انگار قبلترا اینطوری نبوده ...
پ.ن: ماه رمضونم از راه رسید، چی میشه گفت جز اینکه ربنای افطار دوستات رو فراموش نکن ...



تسنیم | چهارشنبه 87 شهریور 13 | 4:21 عصر | نظرات []