پشت چراغ قرمز می ایستد، تهران است و دختران و پسران گل فروش سر چهارراه ها. پسرک نزدیک میشود، شیشه را پایین می دهد و صدایش می کند، پسرک خود را به ماشین می رساند، یکی از دسته گل ها را می دهد، پولش را می گیرد و دور می شود. شیشه را بالا می دهد و دسته گل را به همسرش که روی صندلی عقب دراز کشیده می دهد، برق شادی را در چشمانش می بینم.
سرم را میچرخانم و توجهم به ماشین کناری جلب می شود، آمبولانس بهشت زهرا است. مردی جوان که از لباسش مشخص است کارمند بهشت زهراست با لبخند نگاهمان می کند. نگاهم به فرد کنار دستش می افتد؛ پیرمردی با پیراهن مشکی و چهره ای رنجور، با بغض به ما نگاه می کند، لبخند روی لبانم خشک می شود.
چراغ سبز می شود و از آمبولانس فاصله می گیریم. ولی فکرم هنوز با آمبولانس است، با خودم می گویم فارغ از اتفاقات پیرامون ما زندگی جاری است و مسیر خود را می رود؛ یکی در انتظار تولد کودکش و دیگری در سوگ عزیزش نشسته است، یکی در تب و تاب ازدواج و دیگری در کشمکش طلاق، یکی در تلاش برای صعود و دیگری در سراشیبی سقوط و ...
زندگی فارغ از اتفاقات پیرامون ما جاری است و مسیر خود را می رود
*********************************
آخر نوشت: این نوشته آخرین پست من در این وبلاگ است، بعد از دو سال نوشتن در این وبلاگ شاید بهتر است کمی آن ورتر را هم تجربه کنم. از این پس میتونید نوشته های من رو در این آدرس دنبال کنید: آرمان شهر
اگر خدای نکرده در این وبلاگ به کسی بی احترامی شد، مطمئنا ناخواسته بوده است و از سر نادانی، امیدوارم عذرم رو بپذیرید.
پایان